سقوط ابری از جنس متال و سیم و چیپ
همهچیز از یه چیز ساده شروع شد: گرسنگی.
یه روز معمولی بود، خواستم غذا سفارش بدم، اما صفحهی سایت مثل یه موجود مرده خیره نگام میکرد. رفرش، دوباره رفرش، و باز هم هیچ. اولش فکر کردم مشکل از همونه، از یه باگ موقتی یا یه سرور کند. اما بعد صدای همکارام اومد: «سرور ویرجینیا به مشکل خورده!». هنوز هیچکس دقیق نمیدونست چی شده، فقط میدونستیم چیزی بزرگتر از یه قطعی ساده داره اتفاق میافته.
نیم ساعت اول، هوا یه جور عجیبی ساکت بود. نه چون به سری سرویسها قطع شده بود، بلکه چون همه مونده بودن باید به چی تکیه کنن کدوم پیام رسان، کدوم سیستم ارتباطی وقتی خودشون هم بخشی از اون ابر بودن.
اون لحظه یاد جملهای افتادم که همیشه با طعنه به ذهنم میاد:
«کلاود چیزی نیست جز کامپیوتر و سرورهای یکی دیگه.»
و حالا اون «یکی دیگه» از کار افتاده بود.
همینطور که مرورگرم بیفایده بالا میاومد و هیچ سایتی پاسخ نمیداد، یه سوال سنگین تو ذهنم چرخید:
اگه همهچیز همزمان خاموش بشه، ما چند ثانیه تا بازگشت به قرن نوزدهم فاصله داریم؟
حقیقتش رو بخوای، زیاد نیست. شاید چند دقیقه، شاید حتی کمتر.
وقتی بزرگترین غول زیرساخت جهان با یه باگ ساده میلرزه، تازه میفهمیم چقدر دنیای ما شکنندهست.
یه سیم برق، یه قطعهی سوخته، یه دستور یا کد اشتباه از یه مدل هوش مصنوعی، و یهو همهچیز – از حساب بانکی گرفته تا غذای ظهر – در هوا معلق میمونه.
اون روز فهمیدم که ما فقط از اینترنت استفاده نمیکنیم، ما با اینترنت نفس میکشیم و به همین خاطر هم هست که اینترنت مثل آب و برق و چیزای دیگه جزئی از حقوق اولیه هر شخصی در سازمانهای بینالمللی شناخته میشه؛ و وقتی این اکسیژن قطع بشه، بدن اجتماعی ما فلج میشه.
اون روز نه فقط سایت آمازون از کار افتاده بود، بلکه خیلی از “مغزهای ما” هم بیکار شدن.
هوش مصنوعی از دسترس خارج شد، بازیها، اپها، پیامرسانها، همهی اون چیزهایی که خیال میکردیم «سرگرمی» هستن، در واقع تکیهگاه ذهنی ما بودن.
و وقتی فرو ریختن، معلوم شد که ما دیگه بلد نیستیم بدون اینترنت زندگی کنیم.
فکر کن چند درصد از مردم هنوز میتونن بدون Google چیزی یاد بگیرن، بدون GPS راه خونهشونو پیدا کنن، بدون AI کد بنویسن، یا حتی شاید بدون یه اپ ساده بتونن غذا درست کنن؟
ماها به ظاهر پیشرفته شدیم، ولی در واقع هر روز یه لایه از استقلالمون رو دادیم به فضای ابری.
ابر که حالا میفهمم بیشتر از اینکه «فضا» باشه، یه زندانه با دیوارهای شیشهای.
قطع اینترنت برای من، دروغی شیرین هم به همراه داشت. یه بخشی از مغزم گفت:
«خب اینترنت نیست، یعنی لازم نیست کار کنم. یعنی یه روز تعطیل یهویی.»
اما همون لحظه بخش دیگهای از مغزم وحشت کرد. چون اگر اینترنت برای همیشه بره، منم باهاش میرم.
زندگی من، مثل خیلی از ماها، توی کابلها و فیبرها و بستههای دیتاست.
بدون اون، فقط یه جسم خاموشم با یه لپتاپ بیفایده.
با این حال، یه حس ریز آرامش هم اون وسط بود.
اینکه هنوز بعضی چیزها روی سرور شخصی خونهم هست، اینکه هنوز خیلی از مسیرها رو توی ذهنم بلدم، اینکه هنوز بدون نقشه راهو پیدا میکنم.
اما میدونم این «استقلال کوچک» یه نقطهی مقاومت تنهاست وسط دریایی از وابستگی.
اگه اینترنت جهانی چند روز قطع بشه، شاید بتونم کنار بیام. اما اگه برای همیشه بره، منم باهاش میرم – نه فیزیکی، بلکه دیجیتالی، فکری، و شاید حتی روحی.
توهم ابر و مرکزیت قدرت
هر وقت کسی از «ابر» حرف میزنه، یه لبخند سرد روی لبم میاد.
«ابر»؟ یعنی چی دقیقاً؟ یه مه مقدس از بیتها و بایتها که تو آسمون شناوره؟
نه. ابر یعنی کامپیوتر یکی دیگه.
و وقتی اون «یکی دیگه» تصمیم بگیره خاموشش کنه، دیتای تو هم باهاش خاموش میشه.
ما یه توهم جمعی ساختیم. یه باور راحت برای فرار از واقعیت: اینکه همهچیز امنه، همیشه در دسترسه، همیشه بالا میاد، همیشه کار میکنه.
ولی واقعیت اینه که اون چیزی که بهش میگیم cloud، در واقع یه مجموعهی زیاد اما محدود از دیتاسنترهاست، که توسط چندین شرکت کنترل میشن؛ شرکتهایی که نه تو رو میشناسن، نه براشون مهمی، و نه حتی میدونن توی اون سرور چی ذخیره کردی.
اما یه خط کد اشتباه میتونه همهی دیتا رو از بین ببره.
تمرکز قدرت در دنیای دیجیتال، از هر نوع دیکتاتوری کلاسیکی خطرناکتره.
نه خون داره، نه چهره، نه ارتش. فقط دیتاسنتر داره.
و ما با رضایت کامل رفتیم زیر سایهش.
شاید برای نظم، برای راحتی، برای اینکه استارتآپ کوچیکمون بتونه رشد کنه.
اما بهای این نظم، استقلاله.
همین دیتاسنترها هستن که ضربان قلب اقتصاد مدرن رو تنظیم میکنن. بدون اونها، هیچ استارتآپی نفس نمیکشه. هیچ اپلیکیشنی به دنیا نمیاد.
در عین حال، همون قلب، میتونه با یه سکتهی نرمافزاری، میلیونها مغز رو متوقف کنه.
ما به مرحلهای رسیدیم که قدرت از «کشورها» منتقل شده به «زیرساختها».
دیتاسنترها، حالا مرزهای جدید جهان هستن.
و هرکسی که زیرساخت رو کنترل میکنه، در واقع جهان رو کنترل میکنه.
بعد از اون روز، نگاه من به زیرساخت دیگه مثل قبل نبود. توی ذهنم این ماسله بزرگتر شد که اینترنت واقعی باید غیرمتمرکز باشه.
یه جایی مثل بلاکچین، یا حتی فراتر از اون: یه اینترنت انسانیتر.
جایی که اگه یه node از بین رفت، بقیه زنده بمونن.
نه مثل سیستمهای بانکی که با از بین رفتن چندین سرور از کار میافتن، بلکه مثل اکوسیستم طبیعت، که مرگ یه برگ باعث مرگ درخت نمیشه.
اما در دنیای واقعی ما دقیقاً برعکس رفتار کردیم.
بهجای توزیع قدرت، اونو فشرده کردیم.
بهجای اعتماد به شبکه، اعتماد کردیم به برند.
بهجای یاد گرفتن ساخت زیرساخت، ترجیح دادیم از «AWS Free Tier» و چیزهای مشابه استفاده کنیم.
و اینجاست که فلسفهی تکنولوژی به نقطهی اخلاقی خودش میرسه:
آیا راحتیِ مطلق، ارزش از دست دادن استقلال رو داره؟
شاید AWS اون روز فقط چند ساعت خوابید، اما ماها با هر login ساده، یه تکه از خودمون رو بهش داده بودیم.
و هر بار که چیزی «در ابر» ذخیره میکنیم، در واقع بخشی از ذهن و حافظهمون رو میسپاریم به شرکتی که هرگز قرار نیست اسم ما رو به خاطر بسپره.
بشرِ بیسیم
گاهی حس میکنم ما هنوز کنترل فناوری رو داریم — اما فقط در ظاهر.
در باطن، بخشهای مهم زندگیمون رو دونهدونه دادیم دست سیستمهایی که حتی اسم برنامهنویسهاشون رو نمیدونیم.
از هوش مصنوعی گرفته تا سادهترین اپلیکیشن خرید، همهشون به آرامی ما رو بینیاز از فکر کردن کردن.
دیگه لازم نیست چیزی یاد بگیری، فقط سرچ کن.
دیگه لازم نیست بخونی، فقط بپرس.
دیگه لازم نیست حفظ کنی، چون یه مدل زبانی اون رو یادت میده.
مشکل اینجاست که ما کمکم داریم فراموش میکنیم «چطور» یاد بگیریم.
راحتی داره ما رو تنبلتر از هر دورهای تو تاریخ بشر میکنه.
هوش مصنوعی ازمون نمیدزده — ما خودمون با رضایت، قدرت یادگیریمون رو بهش میفروشیم و تازه باری فیچرهای بیشتر اشتراک ماهیانه پرداخت میکنیم؛ و همونطور که یه نسل بعد از ما نمیدونه بدون برق چطور شمع درست کنه، شاید نسل بعدتر حتی ندونه بدون ChatGPT چطور فکر کنه.
من همیشه سعی کردم بخشی از زندگیم رو خودم نگه دارم.
سرور شخصی، رمزهای شخصی، بکاپ روزانه، دادههای ذخیرهشده روی NAS خونگی.
اما حتی منم میدونم که از یه جایی به بعد نمیشه مستقل موند.
نمیشه چون جهان به صورت جمعی تصمیم گرفته وابسته باشه.
من شاید با Signal یا nextcloudTalk که خودم هاست کردم حرف بزنم، ولی بقیه با واتساپ حرف میزنن.
من شاید سرور خودم رو داشته باشم، اما بانک و فروشگاه و بلیط و حملونقل و هرچیز دیگه روی زیرساخت دیگرانه.
این یه وابستگی جمعیه.
یه نوع همزیستی ناخواسته با سیستمهایی که ازت قویترن.
تو میتونی سعی کنی ازش فاصله بگیری، ولی نمیتونی ازش جدا شی.
حقیقت تلخ اینه که اگه همهی این راحتیهای دیجیتال یه روز از بین برن، ما برنمیگردیم به گذشته — ما گم میشیم.
چون ذهنهامون دیگه برای یه دنیای بیابر طراحی نشده.
شاید نسل بعدی بتونه دوباره از نو شروع کنه، دوباره مستقل فکر کنه، دوباره «بدون اینترنت» معنا پیدا کنه.
اما ما؟ ما دیگه به نقطهی غیر بازگشت پذیر یا سخت بازگشت پذیر رسیدیم.
اون قطعی AWS برای من فقط یه اتفاق فنی نبود.
یه هشدار بود، یه تلنگر دیجیتال که گفت: «یادت نره تو فقط یه کاربر نیستی. تو یه انسان بودی.»
از اون روز به بعد، بکاپهام رو از هفتگی به روزانه تغییر دادم. نه فقط برای امنیت دادههام، برای یادآوری.
یادآوری اینکه حتی سیستمهای بینقص هم سقوط میکنن.
که پشت هر «ابر»، یه سرور هست، یه سیم برق، یه انسان، یه اشتباه.
و پشت هر انسان، یه انتخاب.
دنیای ما امروز با سیمهای نازکی از نور به هم وصله، و با قطع یکی از اون سیمها، تاریکی شروع میشه.
ما میتونیم انتخاب کنیم دوباره یاد بگیریم چطور در تاریکی زندگی کنیم، یا امیدوار بمونیم که ابرها هیچوقت نبارن.
اما یه چیز قطعیه:
تا وقتی به جای ساختن، فقط مصرف میکنیم، ابر همیشه بالای سر ما میمونه — نه برای سایه، برای سلطه.
دیدگاهها غیرفعال هستند.